عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود




تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان روح سرگردان و آدرس mimsat.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 21
بازدید ماه : 20
بازدید کل : 85986
تعداد مطالب : 84
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

ميگويند حدود ٧٠٠ سال پيش، در اصفهان مسجدي ميساختند.

روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرين خرده کاري ها را انجام ميدادند.

پيرزني از آنجا رد ميشد وقتي مسجد را ديد به يکي از کارگران گفت: فکر کنم يکي از مناره ها کمي کجه!

کارگرها خنديدند. اما معمار که اين حرف را شنيد، سريع گفت : چوب بياوريد ! کارگر بياوريد ! چوب را به مناره تکيه بدهيد. فشار بدهيد. فششششششااااررر...!!!

و مدام از پيرزن ميپرسيد: مادر، درست شد؟!!

مدتي طول کشيد تا پيرزن گفت : بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعايي کرد و رفت...

کارگرها حکمت اين کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسيدند ؟!

معمار گفت : اگر اين پيرزن، راجع به کج بودن اين مناره با ديگران صحبت ميکرد و شايعه پا ميگرفت، اين مناره تا ابد کج ميماند و ديگر نميتوانستيم اثرات منفي اين شايعه را پاک کنيم...

اين است که من گفتم در همين ابتدا جلوي آن را بگيرم !



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 505
|
امتیاز مطلب : 148
|
تعداد امتیازدهندگان : 41
|
مجموع امتیاز : 41
ن : محمد صالح
ت : دو شنبه 9 خرداد 1390

روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.
پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم.
یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید. می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فریب داده، دوست عزیر!
دو ونسزو می پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
بله کاملا همینطور است.
دو ونسزو می گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.
 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 358
|
امتیاز مطلب : 47
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
ن : محمد صالح
ت : شنبه 7 خرداد 1390

پادشاهى نسبت به ملت خود ظلم مى كرد، دست چپاول بر مال و ثروت آنها دراز كرده ، و آنچنان به آنان ستم نموده كه آنها به ستوه آمدند و گروه گروه از كشورشان به جاى ديگر هجرت مى كردند، و و غربت را بر حضور در كشور خود ترجيح دادند. همين موضوع موجب شد كه از جمعيت بسيار كاسته شد و محصولات كشاورزى كم شد و به دنبال آن ماليات دولتى اندك ، و اقتصاد كشور فلج ، و خزانه مملكت خالى گرديد.
ضعف دولت او موجب جراءت دشمن شد، دشمن از فرصت بهره گرفت و تصميم گرفت به كشور حمله كند و با زور وارد مملكت شود:
هر كه فريادرس روز مصيبت خواهد
گو در ايام سلامت به جوانمردى كوش
بنده حلقه به گوش از ننوازى برود
لطف كن كه بيگانه شود حلقه به گوش
در مجلس شاه ، (چند نفر از خيرخواهان ) صفحه اى از شاهنامه فردوسى را براى شاه خواندند، كه در آن آمده بود:
((تاج و تخت ضحاك پادشاه بيدادگر (با قيام كاوه آهنگر) به دست فريدون واژگون شد. )) (تو نيز اگر همانند ضحاك باشى ، نابود مى شوى .)
وزير شاه از شاه پرسيد: آيا مى دانى كه فريدون با اينكه مال و حشم نداشت ، چگونه اختياردار كشور گرديد؟
شاه گفت : چنانكه (از شاهنامه ) شنيدى ، جمعيتى متعصب دور او را گرفتند، و او زا تقويت كرده و در نتيجه او به پادشاهى رسيد.
وزير گفت : اى شاه ! اكنون كه گرد آمدن جمعيت ، موجب پادشاهى است ، چرا مردم را پريشان مى كنى ؟ مگر قصد ادامه پادشاهى را در سر ندارى ؟
همان به كه لشكر به جان پرورى
كه سلطان به لشكر كند سرورى
شاه گفت : چه چيز باعث گرد آمدن مردم است ؟
وزير گفت : دو چيز؛
1- كرم و بخشش ، تا به گرد او آيند.
2- رحمت و محبت ، تا مردم در پناه او ايمن كردند، ولى تو هيچ يك از اين دو خصلت را ندارى :
نكند جور پيشه سلطانى

كه نيايد ز گرگ چوپانى
پادشاهى كه طرح ظلم افكند
پاى ديوار ملك خويش بكند
شاه از نصيحت وزير خشمگين و ناراحت شد، و او را زندانى كرد. طولى نكشيد پسر عموهاى شاه از فرصت استفاده كرده و خود را صاحب سلطنت خواندند و با شه جنگيدند، مردم كه دل پرى از شاه داشتند، به كمك پسر عموهاى او شتافتند و آنها تقويت شدند و براحتى تخت و تاج شاه را واژگون كرده و خود به جاى او نشستند، آرى :
پادشاهى كو روا دارد ستم بر زير دست
دوستدارش روز سختى دشمن زورآور است
با رعيت صلح كن وز جنگ ايمن نشين
زانكه شاهنشاه عادل را رعيت لشكر است
 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 287
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
ن : محمد صالح
ت : شنبه 7 خرداد 1390

خوابيده بودم؛
در خواب كتاب گذشته ام را باز كردم و روزهاي سپري ش ده عمرم را برگ
به برگ مرور كردم . به هر روزي كه نگاه م ي كردم ، در كنارش دو جفت
جاي پا بود . يكي مال من و يكي ما ل خد ا. جلوتر مي رفتم و روزهاي سپري
شده ام را م يديدم. خاطرات خوب، خاطرات بد، زيباييها، لبخندها،
شيريني ها، مصيبت ها، ... همه و همه را مي ديدم.
اما ديدم در كنار بع ضي برگها فقط يك جفت جاي پا است . نگاه كردم،
همه سخت ترين روزهاي زندگي ام بودند . روزهايي همراه با تلخي ها،
ترس ها، درد ها، بيچارگي ها.
با ناراحتي به خدا گفتم
نمي گذاري. هيچ وقت مرا به حال خود رها نمي كني و من با اين اعتماد
پذيرفتم كه زندگي كنم . چگونه، چگونه در اين سخت ترين روزهاي زندگي
توانستي مرا با رنج ها، مصيبت ها و دردمندي ها تنها رها كني؟ چگونه«؟
فرزندم! من به تو قول » : خداوند مهربانانه مرا نگاه كرد . لبخندي زد و گفت
دادم كه همراهت خواهم بود. در شب و روز، در تلخي و شادي، در
گرفتاري و خوشبختي.
من به قول خود وفا كردم،
هرگز تو را تنها نگذاشتم،
هرگز تو را رها نكردم،
حتي براي لحظه اي،
آن جاي پا كه در آن روزهاي سخت مي بيني، جاي پاي من است ، وقتي كه
تو را به دوش كشيده بودم«!!!
 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 356
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
ن : محمد صالح
ت : شنبه 7 خرداد 1390

 

دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است.

تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي بود.

پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا

بگيرد. داد زد و بد و بيراه گفت . خدا سكوت كرد . جيغ زد و جار و جنجال

راه انداخت . خدا سكوت كرد . آسمان و زمين را به هم ريخت . خدا سكوت

كرد.

به پر و پاي فرشته و انسان پيچيد خدا سكوت كر د. كفر گفت و سجاده دور

انداخت. خدا سكوت كرد . دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد . خدا

سكوتش را شكست و گفت : عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت . تمام روز

را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي . تنها يك روز ديگر باقي

است. بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن.

لا به لاي هق هقش گفت : اما با يك روز ... با يك روز چه كار مي توان

كرد؟ ...



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 387
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
ن : محمد صالح
ت : چهار شنبه 4 خرداد 1390
 

پادشاهى چند پسر داشت ، ولى يكى از آنها كوتاه قد و لاغر اندام و بدقيافه بود، و ديگران همه قدبلند و زيبا روى بودند. شاه به او با نظر نفرت و خواركننده مى نگريست ، و با چنان نگاهش ، او را تحقير مى كرد.
آن پسر از روى هوش و بصيرت فهميد كه چرا پدرش با نظر تحقيرآميز به او مى نگرد، به پدر رو كرد و گفت :
اى پدر! كوتاه خردمند بهتر از نادان قد بلند است ، چنان نيست كه هركس ‍ قامت بلندتر داشته باشد، ارزش او بيشتر است ، چنانكه گوسفند پاكيزه است ، ولى فيل مردار بو گرفته مى باشد:

آن شنيدى كه لاغرى دانا

 

گفت بار به ابلهى فربه

 

اسب تازى وگر ضعيف بود

 

همچنان از طويله خر به

شاه از سخن پسرش خنديد و بزرگان دولت ، سخن او را پسنديدند، ولى برادران او، رنجيده خاطر شدند.

تا مرد سخن نگفته باشد

 

عيب و هنرش نهفته باشد

 

هر پيسه (35) گمان مبر نهالى (36)

 

شايد كه پلنگ خفته باشد

اتفاقا در آن ايام سپاهى از دشمن براى جنگ با سپاه شاه فرا رسيد. نخستين كسى كه از سپاه شاه ، قهرمانانه به قلب لشگر دشمن زد، همين پسر كوتاه قد و بدقيافه بود، كه با شجاعتى عالى ، چند نفر از سران دشمن را بر خاك هلاكت افكند، و سپس نزد پدر آمد و پس از احترام نزد پدر ايستاد و گفت :

اى كه شخص منت حقير نمود

 

تا درشتى هنر نپندارى

 

اسب لاغر ميان ، به كار آيد

 

روز ميدان نه گاو پروارى

افراد سپاه دشمن بسيار، ول افراد سپاه پادشاه ، اندك بودند. هنگام شدت درگيرى ، گروهى از سپاه پادشاه پا به فرار گذاشتند، همان پسر قد كوتاه خطاب ته آنان نعره زد كه : ((آهاى مردان ! بكوشيد و يا جامه زنان بپوشيد.))
همين نعره از دل برخاسته او، سواران را قوت بخشيد، دل به دريا زدند و همه با هم بر دشمن حمله كردند و دشمن بر اثر حمله قهرمانانه آنها شكست خورد.
شاه سر و چشمان همان پسر زا بوسيد و او را از نزديكان خود نمود و هر روز با نظر بلند و با احترام خاص به او مى نگريست و سرانجام او را وليعهد خود نمود.
برادران نسبت به او حسد ورزيدند، و زهر در غذايش ريختند تا به بخورانند و او را بكشند. خواهر آنها از پشت دريچه ، زهر ريختن آنها را ديد، دريچه را محكم بر هم زد، پسر قد كوتاه با هوشيارى مخصوصى كه داشت جريان را فهميد و بى درنگ دست از غذا كشيد و گفت :
((محال است كه هنرمندان بميرند و بى هنران زنده بمانند و جاى آنها را بگيرند.))

كس نيابد به زير سايه بوم (37)

 

ور هماى (38) از جهان شود معدوم

پدر از ماجرا باخبر شد، پسرانش را تنبيه كرد و هر كدام از آنها را به يكى از گوشه هاى كشورش فرستاد، و بخشى از اموالش را به آنها داد و آنها را از مركز دور نمود تا آتش فتنه خاموش گرديد و نزاع و دشمنى از ميان رفت . چنانچه گفته اند: ((ده درويش در گليمى بخسبند و دو پادشاه در اقليمى (39) نگنجند.))

نيم نانى گر خورد مرد خدا

 

بذل درويشان كند نيمى دگر

 

ملك اقلمى بگيرد پادشاه

 

همچنان در بند اقليمى دگر

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 383
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
ن : محمد صالح
ت : سه شنبه 3 خرداد 1390

مردي با اسب و سگش در جاده اي راه مي رفتند. هنگام عبور از كنار درخت

عظيمي، صاعقه اي فرود آمد و آنها را كشت . اما مرد نفهميد كه ديگر اين

دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت . گاهي مدت ها

طول مي كشد تا مرد هها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.

پياده روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي ريختند و به

شدت تشنه بودند . در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه

به ميداني با سنگفرش طلا باز مي شد و در وسط آن چشمه اي بود كه آب

 زلالي از آن جاري بود . رهگذر رو به مرد دروازه بان كرد :« روز به خير،

اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟»

 دروازه بان: « روز به خير، اينجا بهشت است »

«چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه ايم »

دروازه بان به چشمه اشاره كرد و گفت:

 مي توانيد وارد شويد و هر چه قدردلتان مي خواهد بنوشيد.

اسب و سگم هم تشنه اند.

نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حيوانات به بهشت ممنوع است.

مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب

بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد . پس از اينكه مدت درازي

از تپه بالا رفتند، به مزرعه اي رسيدند . راه ورود به اين مزرعه، دروازه اي

قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز مي شد .

مردي در زير سايه درخت ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي

پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.

 مسافر گفت:« روز به خير !»

مرد با سرش ...



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 390
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
ن : محمد صالح
ت : سه شنبه 3 خرداد 1390

 

اگر عمر دوباره داشتم مى كوشیدم اشتباهات بیشترى مرتكب شوم. همه

چیز را آسان مى گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مى شدم. فقط

شمارى اندك از رویدادهاى جهان را جدى م ىگرفتم. اهمیت كمترى به

بهداشت مى دادم. به مسافرت بیشتر مى رفتم. از كوههاى بیشترى بالا مى رفتم

و در رودخانه هاى بیشترى شنا مى كردم. بستنى بیشتر مى خوردم و اسفناج

كمتر. مشكلات واقعى بیشترى مى داشتم و مشكلات واهى كمترى. آخر،

ببینید، من از آن آدمهایى بوده ام كه بسیار محتاطانه و خیلى عاقلانه

زندگى كرده ام. ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته من هم لحظاتِ

سرخوشى داشته ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از این لحظاتِ خوشى بیشتر

مى داشتم. من هرگز جایى بدون یك دماسنج، یك شیشه داروى قرقره، یك

پالتوى بارانى و یك چتر نجات نمى روم.



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 368
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
ن : محمد صالح
ت : دو شنبه 26 ارديبهشت 1390

پيرمرد روي نيمكت نشسته بود و كلاهش را روي سرش كشيده بود و
استراحت مي كرد. سواري نزديك شد و از او پرسيد:
هي پيري! مردم اين شهر چه جور آدمهاييند؟
پيرمرد پرسيد: مردم شهر تو چه جوريند؟
گفت: مزخرف !
پيرمرد گفت: اينجا هم همينطور!
بعد از چند ساعت سوار ديگري نزديك شد و همين سؤال را پرسيد.
پيرمرد باز هم از او پرسيد :مردم شهر تو چه جوريند؟
گفت: خب ! مهربونند.
پيرمرد گفت: اينجا هم همينطور !!!!



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 365
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
ن : محمد صالح
ت : چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390

سر كوچكي، روزي هنگام راه رفتن در خيابان، سكه اي يك سنتي پيدا
كرد. او از پيدا كردن اين پول ، آن هم بدون هيچ زحمتي، خيلي ذوق زده
شد. اين تجربه باعث شد كه او بقيه روزها هم با چشمان باز سرش را به
سمت پايين بگيرد و در جستجوي سكه هاي بيشتر باشد.



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 408
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
ن : محمد صالح
ت : چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390


در همين حال ، تعدادي از مشتريان در انتظار ميز خالي بودند و پيشخدمت
با عصبانيت پاسخ داد: « ۳۵ سنت » 
 پسر دوباره سكه هايش را شمرد و گفت « لطفأ يك بستني ساده »
پيشخدمت بستني را آورد و به دنبال كار خود رفت . پسرك نيز پس از
خوردن بستني پول را به صندوق پرداخت و رفت
وقتي پيشخدمت بازگشت از آنچه ديد شوكه شد . آنجا در كنار ظرف خالي
بستني، ۲ سكه ۵ سنتي و ۵ سكه ۱ سنتي گذاشته شده بود . براي انعام
پيشخدمت!!!

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 444
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
ن : محمد صالح
ت : شنبه 3 ارديبهشت 1390


مردي دختر سه ساله اي داشت. روزي مرد به خانه آمد و ديد كه دخت رش
گران ترين كاغذ زرورق كتابخانه اورا براي آرايش يك جعبه كودكانه هدر
داده است . مرد دخترش را به خاطر اينكه كاغذ زرورق گرانبهايش را يه
هدر داده است تنبيه كرد و دخترك آن شب را با گريه به بستر رفت
وخوابيد.
روز بعد مرد وقتي از خواب بيدار شد ديد دخترش بالاي سرش نشسته
 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 345
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
ن : محمد صالح
ت : شنبه 3 ارديبهشت 1390

سلام از این پس داستان های زیبایی برای شما قرار خواهم داد تا شما هم مثل من لذت ببرید



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 383
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
ن : محمد صالح
ت : شنبه 3 ارديبهشت 1390
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

<-CommentAvator->
<-CommentAuthor-> در تاریخ : <-CommentDate-> - - گفته است :
<-CommentContent->

<-CommentPage->

(function(i,s,o,g,r,a,m){i['GoogleAnalyticsObject']=r;i[r]=i[r]||function(){ (i[r].q=i[r].q||[]).push(arguments)},i[r].l=1*new Date();a=s.createElement(o), m=s.getElementsByTagName(o)[0];a.async=1;a.src=g;m.parentNode.insertBefore(a,m) })(window,document,'script','//www.google-analytics.com/analytics.js','ga'); ga('create', 'UA-52170159-2', 'auto'); ga('send', 'pageview');